بیا. همین چند لحظه را اینجا بنشین. یک استکان چای لطفا. خب حالا بگو. هر چه می خواهد دل تنگت بگو. گوش میدهم. حق داری. سال ها نبودن من درد دارد خب.
بگو. گله کن. فقط حرف بزن. کلمه ای بر زبان بیاور. دلم تنگ است برای صدایت.
به خاطر من. به خاطر دلتنگی هایم و به خاطر تمام روزنامه های آن روز.
به این گل های یاس نگاه کن. می دانم عاشقشان هستی. نه! فکر کنم عاشقشان بودی. چون بعد از رفتنت حتی تمامی اعتقاداتت را زیر پایت گذاشتی. یادت می آید چقدر به جمله ی «وقتی رفتی به فکر بازگشت هم باش» اعتقاد داشتی؟تو حتی احساساتم را زیر پایت گذاشتی.
می دانی خیلی سخت است که در کنارم باشی اما نتوانی حرف دلت را بگویی. در کنارم باشی اما روحت در دوردست ها پرواز کند. در کنارم باشی اما چیزی شبیه دو قطب هم نام یک آهن ربا از هم دورمان کند.
یک لحظه خودت را جای من بگذار. ببین چقدر سخت است که بخواهی چشم دلت را بشویی اما هیچ آب پاکی برایت باقی نمانده باشد.
می دانم این تو نیستی که در روبریم نشسته.
ثانیه ها می گذرند.
حرفی بر زبان نمی آوری.
می دانم.
بگذار پنج دقیقه سکوت کنم.
پنج دقیقه سکوت کنم.
پنج دقیقه سکوت کنم.
پنج دقیقه سکوت...
تا در موج قهوه ای چشمانت تک تک دلتنگی هایت را بیابم.
پنج دقیقه گذشت.
می خواهی بروی.
...
...
...
یک استکان چای لطفا.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 210
بازدید هفته : 1626
بازدید ماه : 4843
بازدید کل : 306148
تعداد مطالب : 828
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1
<-PollItems->
|
||